آرام جانم درسا آرام جانم درسا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
وبلاگ اجابت دعایموبلاگ اجابت دعایم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

❤❤ בرسا اجابت یــڪ בعا

ادامه آموزش عملی بابا جونی اردوان

عسلم درسا خانم  روزا که من و شما تنهاییم خیلی برات حرف میزنم . شما هم اول نگام میکنی و بعد سعی میکنی جوابمو بدی اما . عصر که بابا از سر کارشون میان دیگه نوبت به آموزش عملیه یه چیزی رو اونقدر برات تکرار میکنند . شاید چند روز . و  اصلا" خسته نمیشن . تا اینکه شما یاد میگیری .  حالا بابا چند روزیه مشت کردنو بهت یاد دادن . تا باباجونی رو میبینی سریع یه دستتو مشت میکنی . اول که بابا گفت . فکر میکنم متوجه نمیشی . ولی الان مطمینم یاد گرفتی چون فقط و فقط وقتی بابارو میبینی دستتو مشت میکنی .      بقیه عکسارو در ادامه مطلب ببینید     &...
4 دی 1390

اندر حکایت شب یلدا

مامانی از چند روز مانده به شب یلدا توی رویاهام . هر دقیقه یه جور این شبو ترسیم میکردم . یک دفعه تصمیم میگرفتم یه جشن سه نفره داشته باشیم . یکدفعه تصمیم میگرفتم یه مهمونی خانوادگی با حضور فامیل درجه یک و دفعه ی بعد ...... دو روز مونده بود به شب یلدا خاله افسانه و مادربزرگ و پدر بزرگ (مادری ) و خاله نرگس گفتند ما برای شب یلدا چون اولین یلدای درسا خانمه میایم خونتون . منم استقبال کردم خلاصه همه چی خوب بود تا دیروز صبح . از وفتی از خواب بیدار شدم احساس کوفتگی شدیدی در بدنم کردم و یه جور بی حسی تمام بدنمو گرفته بود . یک دقیقه سردم میشد و یک دقیقه گرمم . تا ظهر به روی خودم نیاوردم و حتی برای جشن شب یلدا . به خاله فرزانه زنگ ز...
2 دی 1390

یک حرکت خارق العاده

مامانم. آرام جانم بازم سلام الان دو سه روزه که شما میخوای دمر بشی ولی تا می یومدی روی پهلو دوباره برمیگشتی روی کمر میخوابیدی و دوباره تلاش و باز هم تلاش .آنقدر که نفس نفس میزدی. دیگه عصبی میشدم . چند بار اومدم کمکت کنم تا بتونی برای یک بار هم شده دمر بشی ولی جلوی خودمو میگرفتم . امروز بابا حون داشت کاری انجام میداد صدام زد که براش چیزی ببرم . وقتی برگشتم . وای خدای بزرگ   درسا جونم دمر شده بود .نمیدونی چقدر خوشحال شدم .و از صدای جیغم بابا حون طفلی ترسید پرید تو اتاق و وقتی دید واسه چی جیغ زدم .کمی آروم گرفت . این بابا جونی رو من و شما بالاخره راهی بیمارستان نکنیم خ...
28 آبان 1390

روزی که درسا از مامانش ترسید

سلام به کوچولوی مامان درسایم از دیروز  کمی حال ندار بودم . وقتی سردرد و گلو درد م شدت گرفت تصمیم گرفتم به بابا اردوان زنگ بزنم  بیاد منو ببره درمانگاه آمپولی . چیزی بزنم زودتر خوب شم . هم بتونم از شما گلم مواظبت کنم همینکه شما یک وقت زبونم لال از من نگیری . خلاصه دکتر رفتمو و ایشون خیلی تاکید کرد که حتما" تو محیط خونه ماسک بزنم . از وقتی ماسک زدم شما خانم اصلا" تحویل که نمی گرفتی هیچ . تازه اخم میکردی و چشمای نازتو میبستی که منو نبینی . جالب بود که وقتی باهات حرف میزدم به طرف صدای آشنام برمیگشتی نگام میکردی ولی همینکه میدیدی منو. میترسیدی و دوباره چشماتو میبستی و سعی میکردی تو مسیرنشستنم هم نگاه نکن...
25 آبان 1390